اینک در سکوی سلوک خویش دانائیدهام، نشستهام
و به حکایت این منزل، دوباره مینگرم:
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، با بسمالله رود را طی میکرد
و شقایقی که ماه را بو میکرد.
و بانویی که به هجوم آهن «نه» میگفت،
و از خویش بر میشد.
روزگاری دیدم، آن لحظههای داغِ «ما ایستاده میمیریم»،
که در آن، عشق درست راهه وا میکرد بر بام ملکوت.
مادرم را دیدم، شیرینی در رگهایش سر میرفت
نور از چشمانش میریخت
دستهایش بخشش مهر
و زبانش سکوت، میآموخت.
در سفرۀ گرمخانهاش، برای کودکان
نان و پنیر بود، سبزی بود، دست نازنین محبت بود.
مادر بود، آن جان، مادر هست!
من فقیری دیدم، راه میرفت و آواز استغناء میخواند
آدم کرسی وعظی دیدم که به یک کُرسی عنوان میبرد نماز.
مسجدی دیدم دور از نور
گاهِدانشها دیدم دور از فهم.
و فقیهانی نومید از عشق.
من حکیمی دیدم، روشنایی میبرد.
مردمان گاهدانش دیدم، بار دانش میبردند،
تنها، بار میبردند!
رسمش بر اینان است، اسمش بر آن بینوا مانده است!
و جنس سیاست زمانه را دیدم، دروغ معنون، نامش نهادهام.
اینک حاصل خودی:
من آفریدگار خویشم
جبر هستها در پنجۀ من است
من در ترکیب جبرها به آزادی رسیدهام
من خود خویشم.