5:13 بعد از ظهر
17 بهمن 1403

بلوغ باور

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست

و امیدم به خداوندی توست

اینک

جلوه‌ای کن در من، ای حاضر در دید!

در بیکران تو غرقم،

دل خویش به تو داده‌ام ای دوست!

و این من، حس موج نوازشی.

تا خودی خویش، راه برای من هم­چنان باقیست

آسمان احساس مرا نیز بدان سو بر

و در آرامش دریایی خویش پناه ده

و هم­چنان در من بتاب،

که حجم عظیم سردرگمی دل،

مرا در دوست­داشتن‌­های نارس، زندانی کرده است.

بیا، این قلب من در دست‌های تو

درهای بسته را بشکن،

وهم دل را نیز، در طاقچۀ آفتاب روانه کن،

که منم هسته این بار روشن نشانه‌ها.

و قلب مرا با اصل خودی

و با آفتابِ لایه‌به‌لایه، بیامیز

و دست و پای مرا با آفتاب و تداوم نور،

تا وراثت آفرینش زمان، بیاگن

اندوه نگذشتن مرا بچین، که رسیده است،

خویش را با آن نگاه،

پیش روی خویش وادیده و واگویه می­کنم

من هنوز تا گذشتن از دوست‌ترین چیزهایم فاصله دارم!

و به عشق، در رسم زندگیم اجازت حضور نداده‌ام!

با آن‌که من، خود آن ‌را خواسته‌ام

مرا به سوی بیکرانه بر، به قله و ژرفای برتر من رسان،

به بالا‌ترین ستیغ ستایش روشن، که جدا مانده‌ام.

مرا به سرچشمۀ نگاه به «ناب»ها،

به «اوج»­ها و «سرشاری­»های ممکنم بردی،

و هنوز «بینایی» و «عدالت» گمشده‌های اصلی من‌اند

حضرت عشق، بی‌این دو، جان به دل، است

در تابۀ غربت نشسته است

و هماره وراثت آفتاب را می­طلبم

که بلند آسمانۀ سیمرغی من است.