سایۀ آشکارگی تو را بر خویش فرو افکندهام،
تا جهت زندگی من شوی.
پس در آستانۀ نشانههای تو ایستادهام
تو را میخوانم
نزدیک تو میآیم،
نشانۀ تو را برخویش میزنم،
بوی خویش میشنوم،
به تو میرسم، «خود»تر،
پس، تنهاتر میشوم.
باز میگویم:
من با گامهایی روشن، آنقدر آمدهام که تو را از تو خواستهام،
و این تنهایی ژرف من است.
کنار تو تنهاتر پس «خویش»تر،
پس «بر خودی خویش ایستا»تر شدهام.
از «تو» تا به سوی «تو»،
زندگی «من» گسترده است.
از «من» تا «من»،
«تو» گستردهای.
با تو برخوردم، خواستهام که در من، برتری باشی،
پس به راز پرستش پیوستم.
از تو به راه افتادم، به جلوۀ رنج رسیدم.
و با این همه، ای شفاف!
و با این همه، ای شگرف!
«زمین باران را صدا میزند»، من تو را.