… غوغای نگاه و ستاره برخاسته است،
من در آستانۀ توام
تو با من باش، تا شنودۀ آسمانها شوم.
بدرآ، و «با خدایی» مرا بیاگن،
محرابِ سرشار از فرجامم شو.
نزدیک آی،
تا من سراسر «من» شوم.
رويازدگی شكست،
پهنۀ «من» به دانایی فرو بود.
زمان پرپر میشد، جوری دیگر میشد
دیرندی از جنس زمان آفتاب
از باغ ديرين،
عطری به چشم مرغ سالک مینشست.
كنار مكان بوديم
شبنم آفتاب، سپيده همیباريد.
کاسۀ دیروزین زمان ـ فضا شکست
و من تقدیر تازهای برای خویش رقم زدم.
در باران روشنی،
از چشمۀ دوست سر ریز شدم.