8:44 بعد از ظهر
20 اردیبهشت 1403

اینک حاصل خودی

اینک در سکوی سلوک خویش دانائیده‌ام، نشسته‌ام

و به حکایت این منزل، دوباره می‌نگرم:

چیزها دیدم در روی زمین:

کودکی دیدم، با بسم‌­الله رود را طی می‌کرد

و شقایقی که ماه را بو می‌کرد.

و بانویی که به هجوم آهن «نه» می‌­گفت،

و از خویش بر می­‌شد.

روزگاری دیدم، آن لحظه­‌های داغِ «ما ایستاده می‌­میریم»،

که در آن، عشق درست راهه وا می­‌کرد بر بام ملکوت.

مادرم را دیدم، شیرینی در رگ‌هایش سر می‌­رفت

نور از چشمانش می‌ریخت

دست‌هایش بخشش مهر

و زبانش سکوت، می‌آموخت.

در سفرۀ گرم­خانه­‌اش، برای کودکان

نان و پنیر بود، سبزی بود، دست نازنین محبت بود.

مادر بود، آن جان، مادر هست!

من فقیری دیدم، راه می‌رفت و آواز استغناء می‌خواند

آدم کرسی وعظی دیدم که به یک کُرسی عنوان می‌برد نماز.

مسجدی دیدم دور از نور

گاهِ­دانش‌ها دیدم دور از فهم.

و فقیهانی نومید از عشق.

من حکیمی دیدم، روشنایی می‌برد.

مردمان گاه­دانش دیدم، بار دانش می‌بردند،

تنها، بار می‌بردند!

رسمش بر اینان است، اسمش بر آن بی­نوا مانده است!

و جنس سیاست زمانه را دیدم، دروغ معنون، نامش نهاده­‌ام.

اینک حاصل خودی:

من آفریدگار خویشم

جبر هست­‌ها در پنجۀ من است

من در ترکیب جبرها به آزادی رسیده‌­ام

من خود خویشم.