وزیدم، در مساحت سبز!
دریچه به آیینه گشود.
به درون شدم، این بار شبستان مرا شناخت.
به خاک افتادم، و چهرۀ «من»، نقش «او» به راه نهاد.
تاریکی محراب، آکندۀ خودی سیمرغی من است
سایه روشن محراب، سرشار از جنس خودشدگی من است
و همچنان تداوم آن خواهانی رشد.
شب اندازۀ من نزدیک است
درِ يک بیداری ناب
از رهپویۀ کلمات خدا، از جاری آیههای آفتاب
رو به سمت آسمان سبز
رو به سمت سلسلۀ آفتاب، باز خواهد شد
تا من نیز، اهل خانۀ آفتاب باشم
باد چيزی خواهد گفت.
پس زمزمۀ تسبیح او
در دشت فکر و روح و سلوک من، در خواهد پیچید.
و ستارهها روی اوصاف زمین
روی تکههای زمان ـ مکانِ من، خواهند غلتید
تا حضور وطنِ روشن شب
جستوجوی شبانۀ ناب من باشد.
درست در عین تولد خورشید
سقف آن وَهم دیرپای افلاطونی فرو خواهد ريخت.
و چشم،
هوش بیدار اختیار خلاق را، خواهد ديد.
پيچکی مثل روح من، دور تماشای خدا خواهد پيچيد.
راز، سر خواهد رفت؛
ناز بر میآید،
ريشۀ پوستین دروغین زمان
پوستین وارونۀ زهد، خواهد پوسيد.
سر راه گذرِ از ظلمتِ وهم
لبۀ چشمۀ حق، چشمۀ عدل
راه، روشنِ روشن است
از سفری به سفری دیگر.
باطن آینه به باور روشنی خواهد رسید
برق خواهد زد،
خواهد فهميد.
به شبِ اندازۀ من
ساقۀ معني را
وزش دوست! تكان خواهد داد،
بُهت آن وَهم، پرپر خواهد شد.
داخل واژۀ قدر
سلامِ صبح، خواهد شد.
اینک، من «خودی خویش»ام!
«با خود» شدهام، ليكن،
«با خودتر» از اين خواهم!