ای خودی من، ای یار بیزنهار خودی
ای دلدار فرصتهای رنج
ای نزدیکتر از من به خودم
ای نشانۀ سبز،
ای در آسمان مرا سمت تبدیل
ای نیمهشب مرا سحر
و ای راهبرِ زندۀ تاریخ
ای نوح
ای ابراهیم
ای موسی
ای مسیح
و ای محمد این تلاوت بیداری
خوش میروی در جان من،
خوش میكنی درمان من
مرا تا آنجا که ایستادهای
ای دين و ای ايمان من،
ای بحر گوهردار من
مرا تا شهادت،
تا این اوج بیداری، راهبری بیاموز
ای شبروان را مشعله، ای بيدلان را سلسله
ای قبلۀ هر قافله،
ای قافله سالار من
آسمان را میستایم که اوج است
میتواند دستِ بنبستها، دیوارها و درها را بخواند
و تو را میستایم که سینۀ سبز تو،
آسمان بزرگ است.
هم رهزنی هم رهبری
هم اينسری، هم آنسری
دست دیوارها و دست فرداها را میتوانی بخوانی
دیوار جغرافیا و فردای تاریخ،
در وسعت سینۀ سبز تو، کوتاهی خویش را گواه است.
تو حضور شهادتی
در وسعت سینۀ سبز تو،
آسمان چقدر کوچک است
در کنار شهادت بیدار تو،
چشم آسمان چقدر تار است
هم موسی بر طور من، عيسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
آسمان را نمیستایم
که سقفها حجاب آن هستند!
آسمان دست سقفها را نمیخواند!
ای مونس زندان من!
ای دولت خندان من!
والله كه صد چندان من، بگذشته از بسيار من
آسمان فردا را نمیخواند
و آسمان ساکت برای من نمیخواند
اما تو
تو برای من بخوان
گویی مرا: «برجه، بگو»،
گويم: «چه گويم پيش تو؟»
گويي: «بيا، حجت مجو، ای بندۀ طرار من»
گويم كه: «گنجی شايگان»
گويد: «بلی، نی رايگان
جانخواهم و آنگه چه جان»
گويم: «سبک كن، بار من»
تو در آنجا ایستادهای که فرداها نشستهاند.
تو با نشانهها برای من بخوان.
که رمز اسمهای بسته را گشودهای.
خوش آموختهام: گر گنج خواهم سر نهم
ور عشق خواهم جان دهم
رمزها را برای تو شکستهاند.
آیا میتوانم لحظههای سرشار عمرم را
همچون ابراهیم، همچون مرتضی در معبد داناییم،
ذبح کنم؟
اینک: این تمامی من
در صف درآ
واپس مجه، ای حيدركرار من