1:49 بعد از ظهر
1 آذر 1403

تو خود سیمرغی من

ای‌ خودی من، ای ‌یار بی‌زنهار خودی

ای‌ دلدار فرصت­‌های رنج

ای‌ نزدیک­تر از من به خودم

ای‌ نشانۀ سبز،

ای در آسمان مرا سمت تبدیل

ای ‌نیمه‌شب مرا سحر

و ای راه­برِ زندۀ تاریخ

ای‌ نوح

ای‌ ابراهیم

ای‌ موسی

ای‌ مسیح

و ای‌ محمد این تلاوت بیداری

خوش می‌روی در جان من،

خوش می‌كنی درمان من

مرا تا آنجا که ایستاده­ای

ای ‌دين و ای ‌ايمان من،

ای ‌بحر گوهردار من

مرا تا شهادت،

تا این اوج بیداری، راهبری بیاموز

ای‌ شبروان را مشعله، ای‌ بيدلان را سلسله

ای قبلۀ هر قافله،

ای قافله ‌سالار من

آسمان را می­‌ستایم که اوج است

می­‌تواند دستِ بن­بست‌­ها، دیوارها و درها را بخواند

و تو را می­‌ستایم که سینۀ سبز تو،

آسمان بزرگ است.

هم ره­زنی هم ره­بری

هم اين‌سری، هم آن‌سری

دست دیوارها و دست فرداها را می‌­توانی بخوانی

دیوار جغرافیا و فردای تاریخ،

در وسعت سینۀ سبز تو، کوتاهی خویش را گواه است.

تو حضور شهادتی

در وسعت سینۀ سبز تو،

آسمان چقدر کوچک است

در کنار شهادت بیدار تو،

چشم آسمان چقدر تار است

هم موسی بر طور من، عيسی هر رنجور من

هم نور نور نور من، هم احمد مختار من

آسمان را نمی­‌ستایم

که سقف­‌ها حجاب آن هستند!

آسمان دست سقف­‌ها را نمی‌­خواند!

ای مونس زندان من!

ای دولت خندان من!

والله كه صد چندان من، بگذشته از بسيار من

آسمان فردا را نمی‌­خواند

و آسمان ساکت برای من نمی‌­خواند

اما تو

تو برای من بخوان

گویی مرا: «برجه، بگو»،

گويم: «چه گويم پيش تو؟»

گويي: «بيا، حجت مجو، ای بندۀ طرار من»

گويم كه: «گنجی شايگان»

گويد: «بلی، نی رايگان

جان‌خواهم و آنگه چه جان»

گويم: «سبک كن، بار من»

تو در آنجا ایستاده­ای که فرداها نشسته­‌اند.

تو با نشانه­‌ها برای من بخوان.

که رمز اسم­‌های بسته را گشوده­‌ای.

خوش آموخته‌­ام: گر گنج خواهم سر نهم

ور عشق خواهم جان دهم

رمزها را برای تو شکسته‌­اند.

آیا می­‌توانم لحظه­‌های سرشار عمرم را

همچون ابراهیم، همچون مرتضی در معبد داناییم،

ذبح کنم؟

اینک: این تمامی من

در صف درآ

واپس مجه، ‌ای حيدركرار من