8:38 قبل از ظهر
20 اردیبهشت 1403

دوباره زندگی

سایۀ آشکارگی تو را بر خویش فرو افکنده‌ام،

تا جهت زندگی من شوی.

پس در آستانۀ نشانه‌­های تو ایستاده‌­ام

تو را می­‌خوانم

نزدیک تو می‌آیم،

نشانۀ تو را برخویش می‌­زنم،

بوی خویش می‌شنوم،

به تو می‌رسم، «خود»تر،

پس، تنهاتر می‌شوم.

باز می­‌گویم:

من با گام‌هایی روشن، آن‌قدر آمده‌ام که تو را از تو خواسته‌ام،

و این تنهایی ژرف من است.

کنار تو تنهاتر پس «خویش»تر،

پس «بر خودی خویش ایستا»تر شده‌ام.

از «تو» تا به سوی «تو»،

زندگی «من» گسترده است.

از «من» تا «من»،

«تو» گسترده‌ای.

با تو برخوردم، خواسته‌ام که در من، برتری باشی،

پس به راز پرستش پیوستم.

از تو به راه افتادم، به جلوۀ رنج رسیدم.

و با این همه، ای شفاف!

و با این همه، ای شگرف!

«زمین باران را صدا می‌زند»، من تو را.