دم تولد آفتاب میان حضور خستۀ تاریخیت اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید
که بهسمت روشن ادراک زندگی جاری بود
صدای هوش گیاهان و مردمان به گوش میآمد
رسول راه آمده است
و رنگ دامنهها بهروشنایی گرایید
و خطوط جاده در آشنایی و سرشاری دشتها پیدا شد
چه راه بلندی!
و رسم او را دیدم
سپید بود
به عین واژۀ پاکی، سکوت سبز زندگیها را پیشرو گرفت.
دلم به روشنی رسیده است
از لحظههای سرشار از معنا.
وقتهایی روشن پیشروست.
و صداقت حرف آن آموزگار
در نگاه او بر خط راه افتاد.
و حیات نشئۀ تنهایی اوست
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت معنادار و شاداب زندگی بود
و اکنون فرصت بیداری است.
احمد آکوچکیان