5:53 بعد از ظهر
1 آذر 1403

روشنی خواسته

ای تنفس اهورایی، مجال چندانی برای من نمانده است

بشتاب، درها را وا کن

پنجره‌ها را نیز!

وهمِ فراخوان به رکود را هم،

به دیدار آفتاب بفرست

رنج معنی‌­دار مرا بچین، که رسیده است،

من از سلطه بیزارم

من از دروغ و فریب بیزارم

من از پوستین‌های وارونه بیزارم

عمریست خویش را پای این بیزاری و گریز گذاشته‌ام

تا نام و نان نیز بسوخت

مرا بدان سو بر

به صخرۀ برترِ من رسان، که جدا مانده‌ام.

صدا بزن

تا هستی بپا خیزد،

گل رنگ بازد،

و پرندۀ هوای باهودگی و معنی‌داری کند.

با بینشی به همۀ راه، اوج را خواسته‌ام

از تو، تو را خواسته‌ام

موج تجلی تو اقلیم مرا گرفت.

تو را یافتم، آسمان‌ها را پی‌­بردم.

با تو، تو را یافتم، درها را گشودم

پنجره‌ها را نیز،

شاخه‌ها را هم خواندم.

برگ‌ها را نیز

ریشه‌ها را نیز.

محراب تداوم هموارۀ من

این غیب، همین دنیای من، شو.

ای همیشه هستیِ سرشار

تو با من باش

نام­‌های تو نشانۀ امکان­‌های وجودی من‌­اند.

تو جهت تکانه‌­های منی

او آنجاییِ من، در کوه قاف، انتظار مرا می­‌برد!

نزدیک‌تر آی، تا من سراسر «من» شوم.

یادت جهان را پر غم می­‌کند؛

و آرامش در متن رنج کیمیاست.

یادت، نشانه‌ات،

نشانه‌ها و نشانی‌های تو، روشن‌بین مباداهای من است.