ای تنفس اهورایی، مجال چندانی برای من نمانده است
بشتاب، درها را وا کن
پنجرهها را نیز!
وهمِ فراخوان به رکود را هم،
به دیدار آفتاب بفرست
رنج معنیدار مرا بچین، که رسیده است،
من از سلطه بیزارم
من از دروغ و فریب بیزارم
من از پوستینهای وارونه بیزارم
عمریست خویش را پای این بیزاری و گریز گذاشتهام
تا نام و نان نیز بسوخت
مرا بدان سو بر
به صخرۀ برترِ من رسان، که جدا ماندهام.
صدا بزن
تا هستی بپا خیزد،
گل رنگ بازد،
و پرندۀ هوای باهودگی و معنیداری کند.
با بینشی به همۀ راه، اوج را خواستهام
از تو، تو را خواستهام
موج تجلی تو اقلیم مرا گرفت.
تو را یافتم، آسمانها را پیبردم.
با تو، تو را یافتم، درها را گشودم
پنجرهها را نیز،
شاخهها را هم خواندم.
برگها را نیز
ریشهها را نیز.
محراب تداوم هموارۀ من
این غیب، همین دنیای من، شو.
ای همیشه هستیِ سرشار
تو با من باش
نامهای تو نشانۀ امکانهای وجودی مناند.
تو جهت تکانههای منی
او آنجاییِ من، در کوه قاف، انتظار مرا میبرد!
نزدیکتر آی، تا من سراسر «من» شوم.
یادت جهان را پر غم میکند؛
و آرامش در متن رنج کیمیاست.
یادت، نشانهات،
نشانهها و نشانیهای تو، روشنبین مباداهای من است.