12:07 قبل از ظهر
1 آذر 1403

لُبّ خواهانی

به صدایِ آفتاب، به روان، پر دادم

آوازِ «در من بدرآی» در دادم

نزدیکی! در من باش

و پیچک‌­وار به روح محیط و مساحت دنیای من پیچ

به حناها و افراهای وجودم

و من نزدیک و نزدیک‌­تر می‌شوم،

مرا بپذیر تا من سراسر «من» شوم.

من، صبح بی‌خورشید نمی‌طلبم

و نه چونان بسیار، می‌دانم که در غربت شقایق­‌ها چه‌كنم؟

جویای شبانۀ نابم،

و می‌دانم در نیایشم با وا شدن روزن‌های زیست چه‌­ کنم؟

که درخت­‌ها مرا آموخته­‌اند:

فاصله‌­ای میان این چشم‌­ها و دل و پاهای زمینی من

و دست‌­های دلیر آسمانی تو نیست

یاری کن، و گره‌زن نگه ما و خودت با هم

«باشد که تراود در ما، همه، تو.»[1]

درتسبیح بوته‌ها، کو راز لبخندی که در من فرود آید؛

از من گذر کند؟

از شکاف اندیشۀ سپید، کو نسیمی که درون آید،

و مرا راه برد تا ظرافت آن لبخند؟

من از كدام طرف می‌رسم

به سطح بزرگ خودی خویش و خودی خلق؟

كدام راه مرا می‌برد به باغ نشانه‌ها، فصل‌ها و پیوندها

تا از آن‌جا رهسپار «خانۀ عدالت» شوم؛

پس بر خویش باشم

و در آنجا میزبان مردمان شهر باشم؟

————————————————————————————————————————————————

[1]. سپهری، سهراب؛ هشت کتاب؛ تهران؛ انتشارات طهوری؛ چاپ چهل­‌و­یک؛ ص 260.