به صدایِ آفتاب، به روان، پر دادم
آوازِ «در من بدرآی» در دادم
نزدیکی! در من باش
و پیچکوار به روح محیط و مساحت دنیای من پیچ
به حناها و افراهای وجودم
و من نزدیک و نزدیکتر میشوم،
مرا بپذیر تا من سراسر «من» شوم.
من، صبح بیخورشید نمیطلبم
و نه چونان بسیار، میدانم که در غربت شقایقها چهكنم؟
جویای شبانۀ نابم،
و میدانم در نیایشم با وا شدن روزنهای زیست چه کنم؟
که درختها مرا آموختهاند:
فاصلهای میان این چشمها و دل و پاهای زمینی من
و دستهای دلیر آسمانی تو نیست
یاری کن، و گرهزن نگه ما و خودت با هم
«باشد که تراود در ما، همه، تو.»[1]
درتسبیح بوتهها، کو راز لبخندی که در من فرود آید؛
از من گذر کند؟
از شکاف اندیشۀ سپید، کو نسیمی که درون آید،
و مرا راه برد تا ظرافت آن لبخند؟
من از كدام طرف میرسم
به سطح بزرگ خودی خویش و خودی خلق؟
كدام راه مرا میبرد به باغ نشانهها، فصلها و پیوندها
تا از آنجا رهسپار «خانۀ عدالت» شوم؛
پس بر خویش باشم
و در آنجا میزبان مردمان شهر باشم؟
————————————————————————————————————————————————
[1]. سپهری، سهراب؛ هشت کتاب؛ تهران؛ انتشارات طهوری؛ چاپ چهلویک؛ ص 260.