2:02 بعد از ظهر
17 بهمن 1403

ندای آغاز

به جهان برآمد
و مرا صدا زد: هرکس در خط آن نیکو
جنس زندگی‌اش
آشنای جان است
مثل هوا با تن برگ
لحظه‌ها به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک مضمون سبز لحظه‌ها و فرصت‌های فکر و زندگی‌ام را جان می‌دهد
سودای هجرت سرمی‌زند
با جانی پر آواز پر چلچله‌ها
زادروز حسین
صبح زندگی من است
و به آن شط آب
آسمان هجرت خواهد کرد
زادروز او
یعنی وقت صبح است، باید رفت
بی‌نیاز از خلق و بیگانگی‌شان از جنس زمان
بی‌نیاز از صندلی‌نشینان قدرت و بیگانگی‌شان از خیره شدن عاشقانه به زمین
با دلی روشن در آموختن و تجربۀ حکمت دین
زادروز حسین را بیاموزم
لحظه‌ای بر اوج
وقت تولد عاشقانه‌ترین الگوی تدبیر زمان
با تولدش باید رفت
باید در این فرصت بالغ زندگی به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند
و در این بزنگاه روشن نور
از زانوانم می‌پرسم
که چقدر مهیای این رفتن بلند است!
می‌توان اوج را به زمین داشت.
این آموزۀ اوست!

احمد آکوچکیان